سلام نفس مامان
هفته پيش داشتيم مي رفتيم خونه خاله فريده جون مي خواست شله زرد درست کنه گفتي ماماني ازم عکس بگير ببينم خوشگل شدم اين عکس و گرفتم آره مامان مثل ماه شدي ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
10:48
دختر عزيز تر از جانم و آدم برفي
هستي جون عشق من چون که تو آدم برفي رو خيلي دوست داري اين قالب رو براي وبلاگت گذاشتم، داستان دوست داشتن آدم برفي از اونجا شروع شد، که عمه زري جونت برات تعريف کرد که آدم برفي رو چطوري بايد درست کرد گفت: اول بايد برف ها رو پارو کنيم، بعدش شروع کنيم به ساختن آدم برفي، وقتي تمام شد، براي چشمات ذغال، براي دماغش هويچ ، براي دهنش گوجه فرنگي به قول تو قنده (گنده) بعد براي موهاش کاموا آخر سر هم يک کلاه بافتي مي زاريم روي سرش و شال گردن هم مي ندازيم گردنش تو انقدر قشنگ اين و براي من تعريف مي کني که نگو و نپرس. قربون اون حرف زدنت برم مامان. ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
11:24
اينم عکس عشقم با عينک وقتي براي مامان عشوه ميومد.
هي مي گفتي ماماني ازم عکس بگير ببينم خوشگل شدم. اينم عکس ماهت ماه شب چهارده مامان. ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
14:09
صندلي بادي
سلام دختر قشنگم چند روز پيش داشتي با ماماني فيلم جشن سيسموني تو نگاه مي کردي، تمام وسايل ها تو چک مي کردي که اين تو اطاقمه و ... اما وقتي رسيدي به صندلي بادي توي فيلم گفتي ماماني يا اين صندلي من کجاست؟ ماماني زنگ زد اداره گفت بچه ام مي گه صندلي بادي مو مي خوام چي شده صندليش. گفتم موقعي که 4 ماهت بود روي کمدت افتاده رود روي لامپ هالوژن بالاي کمد و سوراخ شده بود من و بابا ديديم چه بوي سوختگي مي ياد بعد ديدم صندلي داشته آب مي شده. خلاصه تو هي گفتي من صندلي بادي مي خوام پريشب بابا اسي که اومد خونه از تو پله ها گفت هستي جون چشمات و ببند بعد يهو با يه صندلي بادي گنده اومد تو تو انقدر خوشحال شدي کلي روش بپر بپر کردي اينم عکست با صندلي ب...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
14:01
وقتي هستي جون انگشترهاي مامان و دستش کرد
سلام عشقم ديروز که از اداره اومدم خونه رفتي انگشتر ها و ساعتم رو که از دستام درآوردم آوردي کردي انگشتات بعد دستاتو گذاشتي روي هم گفتي ازم عکس بگير مامان افسون اينم عکس دستات ... من فداي اون دستات و هيکلت بشم مامان ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
13:52
عکس هستي جون و بابااسي
عشقم اين عکس قشنگ و از تو و بابا اسي جون در ميدان تقسيم استانبول ترکيه گرفتم. ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
11:23
هستي مامان و سفر به استانبول
سلام عشقم هفته گذشته جمعه 9/10/90 من و تو و بابا اسي رفتيم سفر به استانبول (ترکيه) البته عمه پرورين و عمه زري و الناز و آرش و رودين هم دو روز قبل ما رفته بودن اونجا، چهارشنبه 14/10/90 همه برگشتيم. خيلي بهمون خوش گذشت تو هم با بابا اسي و رودين و بابا آرشش مي موندين هتل بازي مي کردين من و عمه جون ها و الناز هم مي رفتيم خريد. البته چند با هم تو با بابا اسي اومدين با هم سه تايي رفتيم بيرون خلاصه که کلي برات لباسهاي خوشگل خريدم عشقم کلي هم خستگي من و بابا دررفت و برگشتيم، اما عزيز دلم چون اونجا خيلي باد مي اومد روز آخر تو سرما خوردي که مامان بميره برات ايشاالله . دو روز پيش با هم رفتيم پيش دکتر ميلان که تو هم خي...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
14:27
نمايشگاه اسباب بازي و خريد لباس جوجو طلا براي هستي جون
سلام عشق مامان، روز دوشنبه 23/8/90 رفتم نمايشگاه اسباب بازي توي خيابان حجاب، چون نزديک اداره من بود، صبح رفتم و براي تو يه لباس خوشگل که شبيه جوجه بود خريدم و يک بازي فکري خيلي جالب که بعداً عکسش رو برات توي وبلاگت قرار مي دم. وقتي لباس و تنت کردم گفتي شبيه جوجو طلا شدم و نميخواستي لباس و از تنت در بياري. اينم جوجو طلايي مامان افسون و بابا اسي، فدات بشم مامان ...
نویسنده :
افسانه علي آبادي
14:24