هستيهستي، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

هستی دنیای مامان

هستی یه دختر باهوش و خوشگل و پر انرژی...

عکس 10 ماهگی

عشق مامان سلام می خواستم عکس ١٠ ماهگیت رو که داشتیم می رفتیم عروسی برادر زن عمو بیتا، و تو حسابی جیگر شده بودی رو بزارم تو وبلاگت تا ببینی چقدر خوشگل شده بودی اون شب توی اون عروسی همه قربون صدقه تو می رفتن غریبه وآشنا. ...
12 مرداد 1390

دختر خوشگلم

سلام مامان جون، الهي قربونت برم که مریض شدی، جمعه تولد یک سالگی رودین بود، اونجا سرما خوردی شنبه ساعت ٣ نیمه شب از خواب بیدار شدم که بهت شیر بدم دیدم داری توی تب می سوزی، مامان فدات بشه دیروز بردمت دکتر، گفت یه کم گلوت عفونت داره و سرما خوردی انشاالله زود زود خوب بشی و هیچوقت هم مریض نشی مامان جون. اینم عکس تو و رودین که خرداد ماه ازتون گرفتم ...
11 مرداد 1390

مادر

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد: در ميان تعداد بسياري از فرشتگان،من يکي را براي تو  در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه: اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگ...
10 مرداد 1390

هستي و محمد حسين در لباس احرام

هستي جون مامان، اين آخرين عکسي بود که در مدينه منوره گرفتيم، داشتيم آماده مي شديم بريم سمت خانه خدا و لباس احرام پوشيده بوديم تو و محمد حسين هم لباس احرام پوشيديد، محمد حسين مثلاً تو رو نگه داشته که با هم عکس بگيريد. ...
29 تير 1390

پرسيدم از خدا

پرسيدم: بار الهي چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا مي‌دارد؟ پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكي خود را در آرزوي بزرگ شدن به سر مي‌بريد… و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكي مي‌گذرانيد… اينكه شما سلامتي خود را فداي مال‌اندوزي مي‌كنيد… و سپس تمام دارايي خود را صرف بازيابي سلامتي مي‌نماييد… اينكه شما به قدري نگران آينده‌ايد كه حال را فراموش مي‌كنيد، در حالي كه نه حال را داريد و نه آينده را… اين كه شما طوري زندگي مي‌كنيد كه گويي هرگز نخواهيد مرد… و چنان گورهاي شما را گرد و غبار ف...
29 تير 1390

هستي و محمد حسين در مدينه منوره

سلام عشق مامان، يادته رفته بوديم مدينه منوره، محمد حسين از روي تخت افتاد سرش ضربه خورد و حالش بد شد، بعد برديمش دکتر و ماماني انقدر بخاطر محمد حسين حرص خورد که قلب خودش ريتمش بهم خورد و بعد ماماني رو برديم دکتر که بيمارستان بستري شد، وقتي از دکتر برگشتيم من داشتم براي مامانم گريه مي کردم، که رفته بود بيمارستان و تو و محمد حسين هم شيطوني مي کردين که اون موقع اين عکس و گرفتيم تاريخ عکس 5/2/90 بود، فرداي اون روز بايد محرم ميشديم ميرفيم به سمت خانه خدا، صبح معاون کاروان رفت بيمارستان و ماماني و خاله آزيتا رو آورد و ساعت 2 بعد از ظهر رفتيم به سمت خانه خدا. ...
27 تير 1390