هستيهستي، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

هستی دنیای مامان

هستی یه دختر باهوش و خوشگل و پر انرژی...

سلام عروسک مامان

دو سه روز قبل از تولد 2 سالگيت 12/7/90 با ماماني و بابااسي برديمت آتليه تا چند تا عکس خوشگل بگيريم و براي روز تولدت روي شاسي بزرگ چاپ کنيم و بزنيم به ديوار، از وقتي که وارد آتليه شديم انقدر گريه کردي چشمات قرمز شده بود از آقاي يوسفي (عکاس) ترسيده بودي خلاصه با هزارتا شکلک و ادا و اطوار تونستيم چند تا عکس ازت بگيريم که من از عکست که به ديوار زديم اين عکس و گرفتم و گفتم برات بزارم تو وبلاگت به عنوان يادگاري بمونه عزيز مامان. ...
4 آبان 1390

من خدا را دارم

من خدا را دارم کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری بی همراه گم شدن تا ته تنهایی محض هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی تو بگو از ته دل " من خدا را دارم " ...
1 آبان 1390

مراسم عقد خاله آزيتا

سلام عشقم: هفته پيش براي خاله آزيتا خواستگار اومد و بعد از طي مراسم خواستگاري و بعله برون انشاالله پنج شنبه  28/7/90 اين هفته عقدشون توي محضر که بعد از عقد همه مهمون ها مي يان خونه ماماني، ديشب مامان و بردار حميدرضا با دختر عمه اش اومدن و وسايلي رو که براي آزيتا جون خريده بودن آوردن و امروز هم ما وسايل حميدرضا رو مي بريم قرار شد من و تو و ماماني و خاله آزيتا ساعت 6 بريم خونشون، انشالله که همه جوون ها خوشبخت بشن اينها هم همينطور. چون تو خيلي آزيتا خاله جونت رو دوست داري خواستم اين رو برات توي وبلاگت بنويسم عزيزم.
25 مهر 1390

هیچ فکر کردید که چه می شد اگر ...

هیچ فکر کردید که چه می شد اگر ... خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بدهد چون دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم ؟ خدا فردا دیگر ما را هدایت نمی کرد ، چون امروز اطاعتش نکردیم ؟ امروز خدا با ما همراه نبود ؛ چون امروز نمی توانیم درکش بکنیم . دیگر هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم ؛ چون وقتی خدا باران فرستاد بود ، گله کردیم ؟ خدا عشق و محبتش را از ما دریغ می کرد ؛ چون ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم ؟ خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت ؛ چون امروز فرصت نکردیم که آن را بخوانیم ؟ خدا درخانه اش را می بست ؛ چون ما درقلبهای خود را بسته ایم ؟ امروز خدا به حرفهایمان گوش نمی داد ؛ چون...
23 مهر 1390

زندگي

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح  خودتان  و توپ لاستیکی همان کارتان است.كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نم...
23 مهر 1390

زندگي من تولد 2 سالگيت مبارک

سلام عروسک مامان ببخشيد که دير شد و برات خيلي وقته مطلب جديد ننوشتم، چون پاور کامپيوتر خونه سوخته و هنوز هم وقت نکردم درستش کنم، اما الام از اداره دارم برات اين مطلب و مي نويسم دختر خوشگلم تو خونه ماماني هستي و منم مثل هر روز دلم برات تنگ شده منتظرم زود تعطيل بشم بيام پيشت و بغلت کنم و بوست کنم، راستي مامان جون عکس هاي جديدت و عکسهاي تولدت هم زود برات مي زارم توي وبلاگت. پنج شنبه هفته گذشته تولد 2 سالگيت رو جشن گرفتيم، خيلي خوب بود و به همه خوش گذشت و خودت هم کاملاً تمام جشن ما رو همراهي کردي بر عکس پارسال (تولد يک سالگيت) چون اون موقع زياد خوب نمي دوسته دورو برت چه خبره ولي امسال براي تمام لحظه هاي تولدت ذوق کردي و خوشحال شدي،...
23 مهر 1390

اولين کلمه اي که گفتي

هستي جان هيچموقع اولين کلمه اي رو که به اختيار خودت گفتي يادم نميره ده ماهت بود که داشتم روي پام مي خوابوندمت، برات لالايي خوندم ديدم انگار خوابت نمي ياد، طبق عادت هميشه گفتم ماماني خوابت نمي ياد، يدفعه گفتي ((نه)) فکر کردم همينطوري گفتي دوباره ازت پرسيدم عشقم خوابت نمي ياد بازم گفتي نه، انقدر خوشحال شده بودم فوري گفتم اسي بيا ببين هستي مي خواد حرف بزنه بعد از اون ديگه کم کم تمام کلمه ها رو ياد گرفتي و اولين باري که گفتي مامان انگار بهترين لحظه عمرم بود... انشاالله تمام  مامانهاي دنيا اين لحظه قشنگ و تجربه کنن. ...
3 شهريور 1390

تاب تاب عباسي

هستي جون چند روز پيش با بابا اسي رفتيم، فلکه و توي زمين بازي حسابي بازي کردي، تاب و سرسره وقتي سوار تاب شدي بلند بلند مي خوندي تاب تاب عباسي خدا من و نندازي اگه خواستي بندازي بغل بابا اسي بندازي، بعد رفتيم يه سرسره کوچولو تو بلد نبودي چطوري بايد بياي پائين ولي بعد از 2 بار پائين اومدن ياد گرفتي چطور بايد خودت رو سر بدي مامان قربونت برم، ديشب موقع خواب هي مي گفتي مامان افسون بريم تاب تاب عباسي قرار شد بابا اسي برات يه تاب کوچولو بخره و تو چون اين موضوع رو فهميده هي ميگفتي بابا تاب بخره بزارم اتاقم ني ني ها هم بيان سوار بشن. ...
3 شهريور 1390

سلام عشق مامان

سه شنبه هفته پيش با هم ديگه 3 تايي من و تو بابا اسي رفتيم برج ميلاد، آخه تو برج ميلاد رو خيلي دوست داري هروقت وارد اتوبان همت ميشيم مي گه مامان ميلاد جون و ببين، خيلي قشنگ بود انگار تمام دنيا زير پاهامون بود، يادته اون بالا باد مي اومد تو ميدويدي..  عکس هم ازت گرفتم ولي چون کامپيوتر خونه خراب شده بايد صبر کنيم تا درست بشه بعد عکسهاي خوشگلت رو هم مي زام برات توي وبلاگت عزيزم. ...
3 شهريور 1390